نسیم دریا

وبلاگ هنری و خبری

نسیم دریا

وبلاگ هنری و خبری

کمی دیرتر رسیدن یعنی هرگز نرسیدن!

تمام آدم‌های جامعه امروز را می‌توان در آینه یکی از شخصیت‌های داستان «نامیرا» یافت؛ داستانی که نشان داد در مسیر حق بودن با تردید نمی‌شود؛ کوچک‌ترین تردیدی ممکن است ضربه‌های جبران ناپذیری به خودت، دیگران، راه و هدفت بزند.

 

اول بار اسم کتاب «نامیرا» را در بخش معرفی کتاب «خامنه‌ای.آی‌ آر» دیدم.

یه کتاب، روایتی ست داستانی از وقایع کوفه؛ کوفه‌ای که زمینه ساز واقعه عاشورا شد.


  

نویسنده با مهارت تمام قصه پردازی کرده و از لابه لای گفت‌و‌گوها، داستان را پیش می‌برد؛ شخصیت‌های داستان، کسانی هستند که غالباً اسمشان را در تاریخ شنیده بودم و البته بعضی هم ناآشنا بودند برایم.

عبدالله بن عمیر کلبی: شخصیت محوری داستان که زیاد برایم آشنا نبود و برعکس کسانی مثل هانی بن عروه، انس بن حارث، مختار، سلیمان صرد خزائی و شریح قاضی برایم قابل پیش بینی و پیش داوری نبود؛ اما از همان ابتدا علی‌رغم موضع‌گیری‌های خاصش، تحسین و احترام من را با خودش همراه کرد.

مبارزی انقلابی که سال‌های طولانی از عمرش را با مشرکان و کفار برای اعتلای کلمه توحید جنگیده بود؛ کسی که همیشه ادای تکلیف و رضایت خدا و پیغمبرش، برایش حرف اول را می‌زد و زمانی که حجت برایش تمام می‌شد که کاری درست است با قوت و اطمینان در آن کار می‌کوشید و به سرانجام می‌رساند.

همین حساسیت و دقت او در انجام تکلیف او را درباب «شناخت تکلیف» دچار سردرگمی و حیرت کرده بود؛ ترس از اینکه نکند اشتباه کند و خطا برود مدام او را به استمداد از خداوند وا می‌داشت؛ علی و آل علی را خوب می‌شناخت و همین طور بنی‌امیه را.

حقانیت حسین (ع) برای خلافت مسلمین را هم به خوبی می‌دانست؛ اما تمام نگرانی‌اش این بود که مبادا بین مسلمین تفرقه بیفتد و جنگ و ناامنی در داخل مرزهای بلاد مسلمین، مشرکان را به طمع اندازد و درصدد سلطه بر این جماعت متفرق برآیند.

از همین رو از ابتدا به نامه‌هایی که کوفیان برای امام حسین (ع) فرستادند اعتراض کرد و سخت معتقد بود که امام دعوت آنها را نمی‌پذیرد چون این کار یعنی خروج بر خلیفه مسلمین و در نتیجه اختلاف و هرج و مرج.

و زمانی که از ورود مسلم بن عقیل به کوفه و قصد امام (ع) با خبر شد، شک و تردید و دو دلی همه وجود محکم و پرصلابتش را گرفت اما کفه سنگین مواضعش به سمت دفاع از یزید و حفظ حکومت او بود، به قول مسلم بن عقیل، او «روی مرز باطل» ایستاده بود.

چاره کار او فقط دیدن قیس بن مسهر صیداوی بود که در راه کوفه او را ببیند و پاسخ همه تردیدها و سوالات و شبهاتش را بدهد... عبدلله سرانجام طی دوره‌ای بحرانی و برزخ میان حق و باطل، خود را به قافله بر حق عاشوراییان کربلا رساند...


  

ام وهب: همسر عبدلله؛ او زنی ست که در تمام دوران‌های سخت زندگی عبدلله در کنار، همراه، همدل و مطیع همسرش بوده است؛ در روزهای پر تنش و اضطرابی که عبدلله در شک و تردید به سر می‌برد، ام وهب سعی داشت که او را در راه یافتن حقیقت، کمک و راهنمایی کند و با اینکه غالباً با نظرات همسرش مخالف بود اما از اطاعت و همدلی و احترام به همسرش دست برنمی‌داشت؛ ام وهب نیز بالاخره در کنار همسرش به عاشوراییان پیوست...

ربیع: جوانی شجاع و انقلابی و پرشور و در عین حال خام و بی‌تجربه؛ او که در ابتدای داستان متوجه شده بود که پدرش به دست امویان و به جرم دشنام ندادن به علی بن ابیطالب(ع) کشته شده است، به خونخواهی پدر، همراه کوفیان شده بود تا انتقام او را از این طریق از امویان بگیرد.

او که اعتماد و علاقه خاصی به عبدالله داشت و در عین حال نسبت به تاریخ اسلام و حقایق پیش رو چیزی نمی‌دانست با شنیدن سخنان عبدالله دچار تردید می‌شد و همیشه منتظر بود تا تصمیم و واکنش عبدالله را نسبت به وقایع و اتفاقات ببیند. برای همین هر لحظه به این سو و آن سو کشیده می‌شد؛ هر چند که هیچ وقت به طور کامل همراه عبدالله نشد؛ ربیع نماد جوانی بود که جویای حق و حقیت بود و همیشه نهایت دقت را در شنیدن سخنان همه به کار می‌گرفت و سعی در تحلیل آنها داشت تا او را به سمت حق راهنمایی کند.

ام ربیع: مادر ربیع که همیشه سعی داشت با راهنمایی‌های خود احساس انتقام جویی را در پسرش به احساس پشتیبانی از حق تبدیل کند و به او بفهماند علی و آل علی جانشینان به حق پیامبرند و آنچه که لازم است او را علیه بنی‌امیه بشوراند نه خون پدر بلکه حق امامش، حسین (ع) است؛ او نماد یک زن شجاع و غیرتمند بود که فرزند خود را برای شهادت در راه حق آماده می‌کرد و در این راه موفق هم بود.

عمروبن حجاج: دوست و یار قدیمی عبدالله که در جنگ‌های بسیاری کنار او جنگیده بود؛ تحلیل رفتارش برایم کمی سخت بود؛ همین قدر می‌فهمم که منفعت طلبی و تندروی‌هایش کار دستش داد؛ تا زمانی که جو کوفه را با مسلم می‌دید پر شور و محکم همراه او بود و در راه حمایت از مسلم و دعوت مردم به سمت او، از هیچ کاری فروگذار نکرد.

عمرو مدام بر عبدالله و مواضعش خرده می‌گرفت و او را به خاطر سستی‌اش در راه حق، سرزنش می‌کرد؛ نماد یک شخصیت افراطی و تند رو که مدام با اظهارنظرهای عجولانه خود موجبات ناراحتی مسلم را فراهم می‌کرد؛ او حتی به مسلم هم خرده می‌گرفت که زیادی محتاط است و می‌ترسد و ...

ربیع که داماد او بود، همیشه در بین گفت‌و‌گوها و استدلال‌هایی که میان او و عبدالله شکل می‌گرفت، حضور داشت و در فهم حقایق کوشش می‌کرد؛ نسبت خانوادگی او با عمرو از یک طرف و اعتماد و علاقه‌ای که به عبدالله داشت از طرف دیگر او را میان حق و باطل شناور کرده بود؛ تا اینکه بالاخره  راه خود را پیدا کرد و نه همراه خیانت عمرو شد و نه همراه دو دلی‌های عبدالله.

عمرو که نمونه کامل یک «خواص بی‌بصیرت» به شمار می‌رفت، سرانجام وقتی جو کوفه به سمت عبیدالله برگشت، خود و لشگریانی را که برای مبارزه با بنی امیه مهیا ساخته بود، تسلیم عبیدالله کرد و تا آخر  در رکاب او جنگید.

سلیمه: دختر عمرو بن حجاج و همسر ربیع؛ دختری مومن، شجاع و مبارز. اُنسی که از کودکی با هانی بن عروه (که شوهر عمه‌اش بود) داشت، فهم و بصیرت او را نسبت به وقایع و پیشینه آن قوی‌تر کرده بود.

او در راه خود از همسرش ربیع استوارتر بود و حتی ربیع را نیز به خاطر راهش انتخاب کرده بود و هر زمان که او را در این راه سست می‌دید می‌ترسید و نگران می‌شد که نکند در انتخاب خود اشتباه کرده و ربیع آن طور که فکر می‌کرده نبوده است.

او رزم و جنگاوری را از پدرش آموخته بود؛ پدری که در انتظار پسر بود و دختر نصیبش شده بود؛ اما سلیمه پدرش را خوب می‌شناخت و هرگاه او را با راه حق در زاویه و یا تقابل می‌دید، مقابلش می‌ایستاد و از حق دفاع می‌کرد.

سلیمه و استواری و آگاهی‌اش، در نگه داشتن ربیع در مسیر حق، تأثیر بسزایی داشت؛ سرنوشت او تا حدودی در ابهام باقی ماند؛ اما آنچه که مسلم است این است که عاقبت به خیر شد.

زبیر بن یحیی: انسانی بزدل، ترسو و فرصت طلب؛ یک فروشنده معمولی در بازار بنی کلب که با تمام دقتش وقایع را زیر نظر داشت و نگران فرصت‌هایی بود که مبادا از دست برود؛ تشویقی که آن را از دست بدهد یا خطری که او را تهدید کند.

نماد یک «عامی بی‌بصیرت»؛ باد به هر سمتی که می‌وزید خود را به آن سمت می‌کشاند و وقتی ورق بر می‌گشت، با وقاحت تمام گذشته را فراموش و مواضع جدیدی اتخاذ می‌کرد؛ سرانجام او هم با ترس و وحشت تمام و به دور از چشم عبدالله شبانه فرار کرد و خود را به کاخ عبیدالله رساند تا عقوبت او دامنش را نگیرد.

و...

همه آدم‌های جامعه امروز خودم را در آینه یکی از شخصیت‌های این داستان یافتم؛ از مستند بودن ریز اتفاقات و جزییات گفت‌وگو‌ها خبری ندارم؛ اما نویسنده (صادق کرمیار) با هنرمندی تمام مسیر داستان و گفت‌و‌گوها را طوری ترسیم کرده است که با اندکی دقت می‌توان به نکات خوب و ارزشمندی پی‌برد.

من از این داستان یاد گرفتم در مسیر حق بودن با تردید و دو دلی نمی‌شود؛ کوچک‌ترین تردیدی در وجود تو ممکن است ضربه‌های جبران ناپذیری نه فقط به خودت که به دیگران، راه و هدفت بزند.

عبدالله هرچند که سرانجام راه خود را پیدا کرد اما تردیدهایش در بروز حوادث تلخ کوفه بی‌تأثیر نبود؛ اعتمادی که باید به امام می‌داشت و نداشت او را از غافله «السابقون السابقون» عقب انداخت و اگر در راه، با قیس بن مسهر برخورد نمی‌کرد تا چاله چوله‌های امام شناسی‌اش را پر کند، ممکن بود برای همیشه سقوط کند.

من یاد گرفتم عدم اطلاع نسبت به «تاریخ» و نداشتن بینش و بصیرت کافی، تو را در بزنگاه‌ها دچار تزلزل و سردرگمی می‌کند؛ قدرت تحلیل را از تو می‌گیرد و هر لحظه با شنیدن هر حرف جدیدی تردید و یقین جای خود را به یکدیگر می‌دهند و آخر هم معلوم نیست که تو را به سرانجامی که باید، برساند و اینجا هم سقوط در کمین است.

من یاد گرفتم برای ماندن در مسیر حق فقط داشتن اطلاعات و شناخت کافی نسبت به مسائل کافی نیست؛ دنیای فهم و دانش و آگاهی و اطلاعات هم که باشی، یک ضعف کوچک در وجودت ممکن است در فتنه‌ها و بزنگاه‌های تصمیم ساز تو را زمین بزند و در راه بگذارد.

ذره ای غرور، ذره‌ای خودخواهی و خود بزرگ بینی، ذره‌ای میل به دیده شدن، ذره‌ای منفعت طلبی، ذره‌ای تنبلی و سستی، «اندکی» بیش از حد دلبستگی به خانواده حتی چیزهای ساده‌ای مثل شکمو بودن یا خواب‌آلود  بودن هم آنجا که باید خود را برای تصمیمی سرنوشت ساز آماده کنی، پای دلت را لنگ می‌کند و جایت می‌گذارد.

من از تند روی و افراط آنجا که از «ولی» پیش بیفتم و از کندروی و تفریط آنجا که از «ولی» عقب بمانم، بیزارم.

«آیا بعد از حسین کسی هست که من جانم را فدایش کنم؟» این جمله قشنگ و کلیدی این کتاب ذهن آدم را به جایی جز حضرت صاحب الزمان (عج) نمی‌کشاند؛ من یاد گرفتم که اگر می‌خواهم با او و برای او باشم چاره‌ای ندارم جز اینکه همه سوراخ سمبه‌ها و راه‌های ریز و درشت نفوذ شیطان را در خودم جستجو، پیدا و نابود کنم؛ من قطعاً راه‌های نفوذی دارم که خودم هم از آن خبر ندارم و شیطان آگاه‌تر است انگار به همه ضعف‌ها و کاستی‌های من؛ به قول دوستم شاید باید بعد از نامیرا دوباره «کمی دیرتر» (از سید مهدی شجاعی) را خواند؛ تا بفهمی «کمی دیرتر» رسیدن یعنی «هرگز نرسیدن».

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد